ما می میریم

تا عکاس "تایمز" جایزه بگیرد

شعر زیر رو در صفحه سیب نوشت آمده است که اینجا ترجمه اش کرده ام اما به طور قطع اشکالاتی خواهد داشت که از دانستن آن ها بسیار خوشحال خواهم شد.

افغانستان

ما می میریم

سید الیاس علوی

 

ما می میریم

تا شاعران بیمار شعر بگویند

ما می میریم،بازی قشنگی است

وقتی مادر پوتین افسر جوان را لیس می زند

و روزنامه ها هی عکس پدر را می نویسند

                                     کنار آدم های مهم

هر شب هزار بار عروس می شود

و خواهرم هزار بار جیغ می کشد

هزار بار بازی قشنگی است

             کارگران ساعت یازده احساساتی

می شوند

فردا همه به خیابان می

                             ریز

                                  ریز

                     می کنند پارچه های رنگی را

 

آواز می خوانند

می رقصند

و البته شعار می دهند

 

ما می میریم

   تا عکاس "تایمز" جایزه بگیرد

 

 

We die

By: Seyed Elias Alavi

Translated into English by: The bitten apple

 

We die

For sick poets writing the verses

We die, it's a nice play

When mama licks the young soldier's boots

And newspapers write papa's picture on and on

Beside the VIPs

She becomes bride every night thousands of times

And my sister screams for thousands of times

For thousands! what a nice playAnd the workers become sentimental at eleven

And they'll rush out to streets tomorrow

And will mince the colorful cloths

They sing

Dance

And, of course , chant the slogans

 

We die

For the "TIMES" photographer to be awarded the prize

نقد و بررسی "مترجم درد ها"

نوشته:جامپا لیری   Jhumpa Lahiri

ترجمه:امیر مهدی حقیقت

 

قسمتی از ترجمه امیر مهدی حقیقت را در داستان موضوع موقت (A Temporary Matter) از مجموعه داستان مترجم دادها با متن اصلی مقایسه می کنیم.

 

 

شوکومار به اندازه ی شبا در هند زندگی نکرده بود.پدر و مادرش ، که ساکن نیوهمپشایر بودند،بدون او می رفتند هند.اولین بار نوزاد بود که او را برده بودند و چیزی نمانده بود از اسهال خونی تلف شود.پدرش که آدم دلشوره ای و حساسی بود از ترس این که مبادا باز بلایی سر بچه بیاید ، دیگر او را با خودشان نمی برد، و هر دفعه می سپردش دست خاله و شوهر خاله اش در گنکور.بزرگ تر هم که شد، خود شوکومار ترجیح داد تابستان ها به جای رفتن به کلکته برود اردو و با بستنی دلی از عزا در بیارد.سال آخر،بعد مرگ پدرش بود که هند کم کم برایش جذاب شد و مثل هر موضوع دیگری تاریخ این کشور را در کتاب های دانشگاهی مطالعه کرد.حالا دلش می خواست خودش هم از دوران بچگی توی هند خاطره ای می داشت.

 

Shukumar hadn't spent as much time in India as Shoba had. His parents, who settled in New Hampshire, used to go back without him. The first time he'd gone as an infant he'd nearly died of amoebic dysentery. His father, a nervous type, was afraid to take him again, in case something were to happen, and left him with his aunt and uncle in Concord. As a teenager he preferred sailing camp or scooping ice cream during the summers to going to Calcutta. It wasn't until after his father died, in his last year of college , that the country began to interest him, and he studied its history from course books as if it were any other subject. He wished now that he had his own childhood story of India.

 

 

پاراگراف فوق تصادفی انتخاب شده است.استفاده ی عبارت " بدون او می رفتند هند" به جای "بدون او هند می رفتند" نمونه ای از تغییر ساختار جمله به جای ساختار زبان و به کارگیری "تلف شود" به جای "بمیرد" و یا "دلش می خواست" به جای "آرزو  می کرد" نمونه ای از استفاده عبارات ظریف و روزمره ای ست که به زیبایی متن افزوده است.اما اگر نقد موشکافانه ای داشته باشیم استفاده از "دلشوره ای" شاید زائد و نامانوس و استفاده از "با بستنی دلی از عزا در بیاورد" از "با بستنی دلی از عزا دربیارد" مناسب تر باشد.نقد و بررسی این کتاب در صفحه سیب نوشت آمده است.

 

 

نخستین روز مدرسه                                               The First Day of School

                   نوشته :جفری دیور                                                        By:Jeffery Deaver

                                                           ترجمه:سیب گاززده

 

برای مشاهده متن انگلیسی داستان بر روی این لینک کلیک کنید.

 

اوایل سپتامبر،در یک روز گرم تابستانی ناحیه ی بومی آمریکا،در حومه ی کوچک و غربی مرکز شهر،حدود ساعت هفت و نیم صبح،جیم مارتین لاغر با آن موهای زرد مایل به قرمز و کک مک های صورتش،کیف سنگینش را به دوش انداخته بود و قدم زنان از پیاده روی ناهمواری به سوی مدرسه ی راهنمایی توماس جفرسن می رفت.آهسته قدم می زد و از گرمای تابستان لذت می برد،از صدای کفش های جدید دو میدانیش ذوق می کرد و مناظر آشنای مسیر او را خوشحال کرده بود.

سرشار از هیجان،انتظار و کنجکاوی،اما نگران.چرا که روز اول مدرسه بود.یک مایل که از خانه دور شد از پایین تپه ایی گذشت،از گوشه ایی پیچید و مدرسه جلویش ظاهر شد.ساختمان زیبایی نداشت.یک طبقه، درب و داغون با سنگ های زرد رنگ.جز میله ی پرچم بلندی که وقتی طناب سیلی محکمی به گوشش می زد، صدای زنگ ساعت از آن شنیده می شد ، چیز دیگری به چشم نمی خورد ولی در هوای آرام آن روز از میله ی پرچم هم صدایی در نمی آمد.از وسط جمعیت میان بر زد و از میان میدان فوتبال گذشت.شلپ و چلپ می کرد و ملخ ها در مسیر او به این طرف و آن طرف جست و خیز می کردند.

نگاهی به سمت راستش کرد و متوجه ی نقطه ی تاریکی بر روی زمین فوتبال، نزدیک صندلی های تیم میزبان شد و یک خاطره مثل برق از ذهنش گذشت.خاطره ی یک روز بهاری، درست در همان نقطه،روزی که جیم و سم گوردون با هم شاخ به شاخ شدند و یک جنجال درست و حسابی راه افتاد.سم دانش آموز هشتم ابتدایی بود، پسری قوی هیکل که یک سال هم رفوزه شده بود.سم لباس تیره ایی پوشیده بود،از لباسش بوی سیگار و روغن موتور می آمد و عصبانیت از سر تا پایش می بارید. بی هیچ دلیلی از جیمی که یک سال از او جوانتر و 50 پند از او سبک تر بود نفرت داشت.سم همیشه با رفتار نادرستش جیم را می آزرد. آنقدر متلک بارش کرد که جیم دیگر نتوانست تحمل کند و قبول کرد بعد از مدرسه دعوا کنند.

بچه ها دور تا دور جمع شدند .جیم می ترسید اما پسر شجاعی بود.سم اولین ضربه را که زد جیم توانست آن را دفع کند ولی در حمله ی بعدی مشت دست چپ سم قلدر که معلوم نبود از کجا سر در آورده به چانه ی جیم برخورد کرد.جیم روی زانوهایش افتاد و سم روی او پرید و او را زد، دستان لاغر جیم نمی توانستند او را از سیل حملات حفظ کنند. سم ایستاد. می خواست ضربه ی بیرحمانه ی بعدی را به دنده های جیم وارد کند که ناگهان صدای مردی هوای صاف و آرام ماه آوریل را لرزاند.

- بچه ها!تمومش کنید.

معلم ورزش، آقای لابل جلو آمد و سم را کنار کشید و دستور داد که به دفتر مدیر برود.سم پوزخندی زد و راهش را کشید و رفت.سپس آقای لابل به جیم کمک کرد که بایستد و زخم هایی را که به صورت جیم وارد شده بود، برانداز کرد.

آقای لابل: اول برو پیش پرستار ،ولی تو هم باید بری دفتر مدیر.

- چشم آقا.

آقای لابل موهای سفید و کوتاهی داشت.به جیم دستمال کاغذی داد تا خون و اشک هایش را پاک کند. لحظه ای صبر کرد و گفت:جوانک،یه چیزی میخوام بهت بگم که آویزه ی گوشت کنی.می دونی بزرگترین فرق بین یه بچه و آدم بزرگ چیه؟

- نمی دونم.

- اینه که بفهمی چه موقع دعوا کنی و چه موقع راهت رو بکشی و بری.فهمیدی؟

جیم سری تکان داد.

خب،الان برو پیش پرستار تا به زخم هات نگاهی بندازه.

جیم داشت ناراحت به سمت در می رفت که آقای لابل گفت:جیم؟

جیم برگشت وگفت:بله آقا؟

آقای لابل با انگشت به جیم اشاره کرد و گفت:وقتی داری دعوا می کنی بهتره مراقب ضربه های سمت چپ باشی وگرنه حسابی دندون هات درب و داغون میشه.

- چشم حتما.

در اولین روز مدرسه جیم مشغول قدم زدن بر روی چمن های نمناک همان زمین فوتبال بود.کیفش را به دوش دیگرش انداخت و در این فکر بود که صحبت های آقای لابل چقدر توانسته است ذهنیت و نگاه او را به زندگی تغییر دهد.

به مدرسه نزدیک تر شده و از اتوبوس ها هم گذشته بود.همه جا زرد شده بود.جیم به دانش آموزان و معلمان و مادر پدر های بی تاب و نگرانی که در مسیرعبور و مرور ماشین ها ایستاده بودند،نگاه می کرد.به بعضی بچه ها سلام کرد ولی هنوز غرق خیالات خودش بود ،به کلاس درسی که در همان نزدیکی بود نگاه کرد،کلاس ریاضی آقای کارتر.

جیم از ریاضی نفرت داشت.بر خلاف آن که همیشه تکالیفش را انجام می داد و برای امتحانات هم بسیار تلاش می کرد ولی هیچ وقت نتوانسته بود نمره ای بالاتر از c مثبت بگیرد.

یاد یکی از کلاس های درس آقای کارتر افتاد.اوایل ترم بود.معلم داشت برگه های تصحیح شده را پخش می کرد.جیم c منفی گرفته بود.بعد از آن همه تلاش بی نتیجه، مایوس و دلسرد شد .آقای کارتر بدجوری به چشمان جیم زل زده بود و بعد کلاس هم گفته بود که تو کلاس بماند.

آقای کارتر:جیم مشکلی داری؟

جیم:هر کاری می کنم نمی تونم نمره ی خوبی بگیرم.سر جلسه امتحان گیج می شم و می ترسم.

آقای کارتر تعدادی کاغذ از میزش بیرون آورد و چندتایی اسم نوشت و با ملایمت گفت:جیم ، بهتره که معلم خصوصی بگیری.بنظرم بتونه کمک بزرگی بهت بکنه.

جیم گفت:چشم آقا.

جیم نفس عمیقی کشید و اعتراف کرد:آقای کارتر،راستش،من اصلا از ریاضی خوشم نمیاد.و هیچ وقت هم علاقه ایی نسبت بهش پیدا نمی کنم.اینو مطمئنم.

آقای کارتر خندیدو گفت:ریاضی دوست نداری؟

جیم سرش را تکان داد.

- خب جیم،بهتره یه چیزی رو بدونی، من نمی خوام مجبورت کنم از ریاضی خوشت بیاد.قصدش رو هم ندارم. فقط می خوام بهتون اینو یاد بدم که چه جوری میشه از چیزی که می خونید لذت ببرید.

و این جمله را یکبار دیگر تکرار کرد.

جیم سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.یادداشت معلم را به خانه برد و تصمیم گرفته شد که یک معلم خصوصی برای جیم بگیرند.نمره ی جیم آن چنان پیشرفت نکرد.اما توانست که B منفی بگیرد.برای جیم دیگر نمره مهم نبود بلکه گفته های معلمش ارزش داشت.

در اولین روز مدرسه، هنگام عبور از در مدرسه ی توماس جفرسن به این فکر می کرد که صحبت معلم ریاضیاتش و آقای لابل چقدر ذهنیت و طرز فکر او را تغییر داده است.

جیم از سالن های خنک مدرسه عبور می کرد،بوی رنگ نوی مدرسه ، عطر دختر خانم ها و بوی غیر عادی آزمایشگاه زیست به مشامش می رسید.کمی از آبخوری آب خورد و به سمت کلاس خودش رفت.در این حال با گذشتن از کلاسی خاطره ای دیگر به ذهنش خطور کرد.کلاس درس انگلیسی خانم پی بادی.

خانم پیر و سخت گیری بود.بچه ها اسمش را گذاشته بودند:جادوگر پیر،بخاطر این که همیشه می فهمید کدام یک از بچه ها واقعا از روی تکلیفش می خواند و کدامیک در حال تقلب است.

جیم یاد آن روزی افتاد که خانم پی بادی تعطیلات تابستان را بعنوان موضوع انشا مشخص کرده بود.

خانم پی بادی: تا جایی که می تونید تو انشاتون خلاقیت نشون بدید.

آن شب جیم کنار میز تحریرش نشسته بود و ناراحت به ورقه ی کاغذ سفید جلویش نگاه می کرد.نمی خواست انشا خنده دار ی بنویسد.یک بار مشغول بازی کردن با سگش بوده ، پارک آبی رفته،دو هفته پیک نیک،و تکالیف معمول.عجب تعطیلات خسته کننده ای………..جیم از پایان تعطیلات و بازگشت به مدرسه خوشحال بود.موضوع اصلی را عوض کرد و در مورد آنچه که خودش می خواست نوشت.اسمش را نمی توان گذاشت انشا ولی داستان کوتاهی شد افسانه ای علمی بود. در مورد سیاره ی دوری که در آنجا همیشه فصل بهار است و ساکنان غریبش روزی 24 ساعت کار می کنند و تعطیلات هم ندارند.

صبح روز بعد ، جیم داستانش را تحویل داد.اما شب بعدش تا ساعت 3 صبح خودش را سرزنش می کرد که چرا موضوع انشا را عوض کرده است. "کاش همون موضوع قبلی را می نوشتم." انگلیسی کلاس مورد علاقه ی جیم بود."ممکنه هنوز هم برای جبرانش وقت داشته باشم."

فکر کرد که شاید بتواند از خانم پی بادی عذر خواهی کند و در مورد همان موضوع اصلی بنویسد.

اما وقتی که فردا صبح به مدرسه رفت،فهمید که خانم پی بادی آن ها را خوانده و حتی صحیح هم کرده است.وقتی خانم معلم با چشمان سختگیرانه ی همیشگی اش به او نگاه می کرد ،آرزو کرد که ای کاش آن روز در خانه مریض می شد و به مدرسه نمی آمد.

خانم معلم:الان می خوام انشا های شما را پس بدم،اما اول می خوام چیزی بگم.وقتی قراره چیزی بنویسید و دیگران هم اون رو بخونند، انتقاد پذیر باشید،حتی اگر خیلی هم نظرات تندی باشن یادتون بمونه که اون ها تنها نظرن.....من هم می خوام از شما گله گی کنم.

جیم مطمئن شد که در مخمصه افتاده است و از خجالت سرخ شد. ترس در چهره اش معلوم بود.به زمین نگاه می کرد.

خانم پی بادی: تقریبا همه ی بچه های کلاس در مورد تعطیلات تابستان نوشتن.

جیم با خودش فکر می کرد :می دونم ، حتما این دفعه نمره یF می گیرم.

خانم معلم: اما انگار یک نفر از موضوع زیاد خوشش نیومده.

جیم سرش را آن قدر بلند کرد که تنها بتواند چشمان خیره ی خانم معلم را ببیند.

خانم پی بادی به بقیه کلاس نگاه کرد و گفت: مثل این که همتون تو خواب انشا نوشتین.مطمئنم که موضوع را جدی نگرفتید و هیچ کدوم بیشتر از 10 دقیقه هم برای اون وقت نذاشتید.فقط یکی جرات کرده همون طوری که من همیشه گفتم خیال پرداز باشه.جیم مارتین تنها کسیه که A گرفته، از او می خوام بیاد اینجا و داستانش رو بخونه.نوشته ی جیم می تونه الگویی باشه تا آزاد فکر کنید و خلاق باشید.

خانم پی بادی با لحنی خشن ادامه داد: اما جیم باید بیشتر به دیکته و دستور زبان توجه کنه.

تمام بچه های کلاس جیم را تشویق کردند و جیم پیروزمندانه به جلوی کلاس رفت.مثل این که از قله ی کوه اورست بالا می رفت یا اینکه نفر اولیست که پا روی کره ی ماه گذاشته.

جیم به کلاس درس نزدیک شد.کیفش را از روی دوشش برداشت و در آخرین ردیف کلاس نشست.فهمید که تعداد زیادی از بچه ها هم احساس هیجان،انتظار و کنجکاوی دارند.بعضی هم مثل خود جیم در این روز واقعا گرم تابستانی ماه سپتامبر، نگرانند.

صدای زنگ آمد و کلاس ساکت شد.سکوت کلاس را تنها بهم خوردن ورقه ها و خودکارها و ترق و تروق چفت کیف ها به هم می زد.

بچه ها به میز معلم نگاه می کردند.

سکوت همه جا را فرا گرفته بود……………

جیم نفس عمیقی کشید و ایستاد.رفت جلو و ماژیک را برداشت و روی تخته وایت برد نوشت:

آقای جیم مارتین،کلاس سال 8 ام انگلیسی.

و پایین آن ساعاتی را نوشت که در دفتر مدرسه بود و به مشکلات بچه ها رسیدگی می کرد.

رو به کلاس برگشت و گفت:صبح بخیر.

جیم در اولین روز مدرسه و تدریس بود. با لبخندی به شاگردانش نگاه کرد.چقدر عجیب است.در مدرسه ایی که خود او سالهای متوالی دانش آموز بوده و چیز های زیادی یاد گرفته،اکنون در ابتدای اولین روز کاری است و یاد خاطرات گذشته اش می افتاد:فهمیدن آن که چه موقعی دعوا کند و چه زمانی بی خیال شود………و این که همیشه مراقب ضربه های سمت چپ باشد….که چه جوری از خواندن ریاضی لذت ببرد….و آن که همیشه برای خودش فکر کند و خلاق باشد…….اما دیکته و دستور زبان را هم از یاد نبرد……

جیم برنامه درسی و لیست کلاس را از کیفش بیرون آورد و بچه ها را تک تک صدا زد.و دوباره به یاد آقای لابل و آقای کارتر و خانم پی بادی و سایر معلم های این مدرسه و مدارسی که جیم در طول زندگیش با آن ها سر و کار داشته افتاد و می دانست که او هم مثل همه دنبال ایجاد تغییر بوده است.

پایان

می خواهم در آغوشت بگیرم

لیندا لومی (انگلیسی)   (فرانسه)

 

چه زیبا باشی و چه زشت

چه تردید داشته باشی و چه برایت مهم نباشد

پیش از آن که فراموشم کنی یا که بمیری

درهایت را بسویم بگشا

می خواهم در آغوشت بگیرم

 

چه روسپی باشی و چه روحانی

چه ضعیف باشی و چه قوی

پیش از آن که گورت کنده شود

درهایت را بسویم بگشا

می خواهم در آغوشت بگیرم

 

چه سست باشی و چه دلگیر

یا آن که کامل برایت بی اهمیت باشد

پیش از آنکه تمام هستی ات مرا ترک کند

مرا به عزا ننشان

می خواهم در آغوشت بگیرم

 

حتا اگر آنچه می اندیشم برایت ذره ای اهمیت نداشته باشد

حتا اگر بدجنس باشی

حتا اگر تمام هستی ات

ار وجود من بی خبر باشد

می خواهم بگیرمت

می خواهم بگیرمت

 

چرا که تو ریشه و منشا من هستی

چرا که تو لک لک و شیرینی من هستی

چرا که درون تو

وطن مادری من است

می خواهم در آغوشت بگیرم

 

چه من اگر افسوس بی اهمیتت باشم

چه خاطره ای بد

چه داده و چه فروخته شده باشم

می خواهم بگیرمت ...

می خواهم بگیرمت...

می خواهم در آغوشت بگیرم

 

 

و خود را در چشمانت باز یابم

می خواهم بگویم که از تو دلگیر نیستم

با آن که عصر هایی را از تو دلگیر بوده ام

چه احساسات را لعنت فرستاده باشی

و چه مرا نیمه دیگر خود کرده باشی

می خواهم که مرا بفشاری

می خواهم که مرا در آغوشت بفشاری!!!

I would like to take you

Lynda lemay (Français)

 

That you would be pretty ,that you would be ugly

Whether you doubt it or that is important for you

Before you forget me or that you die

Open to me your door

I would like to take you in my arms

 

That you would be whore or nun

That you would be weak or that you would be strong

Before they dig your dept of cemetery

Open to me your door

I would like to take you in my arms

 

That you are coward and that you have grudge

Or that you are completely indifferent

Before all the world makes me beside

Don't bring my your mourning

I would like to take you in my arms

 

Even if you are indifferent of what I say

Even if you are malicious like ten

Even if your whole world

Does not know that I exist

I would like to take you

I would like to take you

 

Because you are my source and my roots

Cause you are my stork and my cabbage

Cause in your belly there is

My country of origin

I would like to take you in my arms

 

That I would be your most tender regret

That I would be your worse memory

That I would have been given or sold

I permanently belong to you!

I would like to take you…

I would like to take you

I would like to take you in my arms

 

And to recognize myself in your eyes

I would like to tell you that I have no grudge of you

Even if there were evening that I had them too

That you  have damned the feelings

Or that you made me  half-brothers

If you present in the reunion

I want you to hug me

I want you to hug me in your arms!!!

 

      Cliquer ce lien pour déchangement le clip de la chanson je voudrais te prendre  

                                       Click the following link to download the clip of the song  I would like to take you

برای دانلود کلیپ آهنگ می خواهم در آغوشت بگیرم  بر روی لینک کلیک کنید